تارنمای فرهنگ و هنر آریایی
تارنمای فرهنگ و هنر آریایی
ایران خاک اهورایی

 

گويند كه در روزگار شاهنشاهي بهرام گور وي را وزيري بود كه شاهنشاه همه کارهای كشوري را به وي داده بود و خود از کارهای كشوري فروگذار شده بود.وزير به فرمان شاهنشاه در همه کارها دستورزی مي نمود و سرپرستی خود را انجام می داد .بهرام گور خود نيز به شكار و سرگرمی دست بکار شده بود و از کارهای ايرانشهر ناآگاه گشته بود.روزي به بهرام پیام رسانند كه روزگار ايرانشهر بد است و مردمان و روستاییان ناخشنود از كشور.
بهرام انديشيد و ندانست كه ایراد از كجاست ؟ چندين روز در اين انديشه بود كه چشمه بیداد و ناخشنودی مردم را بيابد بر همین پایه سر به بيابان گذاشت و سرگرم گام برداشتن شد . در راه به خانه دهقانی رسيد و دهقان كه بهرام را در جامه ساده و مردمی نديده بود وي را نشناخت وبا وي سرگرم سخن شد و سپس او را به خانه خود برد . بهرام از روزگار رمه ها و گوسپندانش پرسيد كه خشنود هستي يا خير؟
 دهقان لب به سخن گشود و اينچنين روزگارش را بيان نمود : من روزگاري بسيار رمه داشتم و سگي پاسبان آنان بود . درآمد من بسيار خوب بود و رمه ها روز به روز بيشتر و نيك تر مي شدند ، ولي پس از زمانی ديدم كه رمه هاي من روز به روز كمتر مي شوند و هيچ نشانه ای براي آن نيافتم . چندين بار به كمين نشستم تا ببينم آيا دزدي آنان را مي ربايد ولي چون در اين مكان هيچ نشانی از دزد نبود گمانم آسوده گشت كه دزدی نیست .
پس انديشيدم كه چگونه گوسپندانم كم می شود ؟ پس از کوشش های بسیار يافتم كه سگ كه نگهبان رمه ها است با گرگي ماده آميزش كرده است و با او دوست شده است و زماني كه گرگ ماده با سگ من باهم به بازی می پردازند گرگي ديگر به گوسپندان من زده و آنان را نابود ميكند . پس دليل بدبدختي خود را يافتم و سگ را بگرفتم و به دار كشيدم تا چرایی کاهش رمه ها نابود گردد . بهرام با دهقان بدرود گفت و از وي سپاسگذاري كرد و تير شكار خود را به دهقان داد و گفت هر زمان كه به شهر آمدي به دربار شاهنشاه برو و اين تير را نشان بده .
شاهنشاه بهرام از سخنان دهقان به شگرف آمد و با خود انديشيد كه اگر سگ جایگاه نگهبان رمه ها را دارد پس ما و دستگاه ما نيز جایگاه پاسبان ناتوانان و تهیدستان را دارد و کار نگهباني از مردم به ماست . پس ایراد كشور را بايد در خود بيابيم . . . پس به درون مردم رفت و روزگار آنان را جويا شد و ديد كه بسياري از مردم ناخرسند هستند . بهرام فهميد كه نبايستي به وزير خود اينچنين توانمندی مي داد و كشور را به دست او مي داد . از این رو وزير را فراخواند و به او گفت از چه روي به كشور ما آشفتگی روا داشته اي و روزگار ايران را آشفتی ؟ ما به تو گفتيم كه خزانه را براي زمانهای نیازمندی نگه داري ولي امروز خزانه خالی است و مردمان ناخشنود ؟ تو پنداشته اي كه من به سرگزمی و نخچیر هستم از رویدادهای كشور ناآگاه هستم ؟
وزير شرمسار شد و سخني نگفت . چند روزي گذشت و بهرام زندانيان در بند را به پيش خود فراخواند و از آنان پرسيد كه چرا شما امروز در زندان شاه هستيد ؟
يكي پاسخ داد من برادري داشتم كه توانگر بود و سرمايه بسيار داشت . وزير سرمايه او را گرفت و وي را بكشت و من به دادخواهی او برخواستم ولي امروز در زندان شاهی هستم .
يكي ديگر گفت من باغي داشتم بزرگ و گسترده . روزي وزير به باغ آمد و درخواست خريد باغ را داد . من نفروختم ولي وي به زور باغ را از من بگرفت و هيج پولي به من نداد . سپس مرا به زندان افگند .
ديگري گفت من مردي بازرگانم و پیشه ام اين است كه از اين شهر کالایی را خريداري ميكنم و در شهر ديگر آن را به بهای بالاتر مي فروشم و درآمد اندكي از اين راه به دستم مي آيد . روزي من مرواريدي خريدم و خواستم آن را در شهر ديگر بفروشم . وزير شما به نزد من آمد و مرواريد را از من گرفت و گفت براي دريافت پولش به دربار بيا . من چند بار به بارگاه آمدم ولي او پاسخي به من نداد و سرانجام در واپسین بار مرا زنداني كرد .
ديگري گفت من پسر فلان روستایی هستم . وزير دارایی پدرم را گرفت و دریافت نمود و او را در زير تازيانه بكشت و مرا از ترسش به زندان افگند .
بهرام چون اين سخنان را شنيد ستم وزير بر او آشكار شد و روانه خانه وزير شد . وزير را فراخواند و او را به دست نگهبانان گرفتار كرد . وارد خانه وي شدند و آنجا را جستجو كردند . در خانه او نامه اي ديدند كه وي به دوستان خود نوشته بود و از آنان خواسته بود به پايتخت بيايند زيرا دربار در هرج و مرج است و هر اندازه كه پول بخواهند ميتوانند دريافت كنند . بهرام با ديدن اين نامه خشمگین شد و وزير را با هفده نفر از يارانش در ميدان شهر گرد آورد . سپس فرمان داد هجده چوبه دار در ميدان برپا كنند . بهرام هر هفده نفر را با وزير به دار كشيد تا آموزه ای براي ديگر وزيران گردد تا ديگران چنين کاری را انجام ندهند .
پس از زمانها زن دهقان به وي گفت كه به شهر برو و اين تير را نشان بده تا شايد درخواست ما را برآورده كنند . دهقان چنين كرد و به دربار شاهنشاه رفت و تير را نشان داد . نگهبانان تا تير شاهنشاه بهرام را ديدن وي را به بارگاه او بردند . دهقان با ديدن بهرام يكه خورد و به زمين افتاد و پوزش خواست كه من تو را نشناخته بودم و با تو مانند مردم دیگر سخن گفتم . بهرام وي را بلند نمود و از او سپاسگذاري كرد و آموختنش از داستان سگ رمه های او را برايش گفت . سپس شاهنشاه بهرام براي دهقان جامه هايي گرانبها آورد و به او پوشاند و هفتصد گوسپند با ميش و سگان نگهبان به وي بخشيد .
پس از اين كار بهرام ، هرزگی و ستم تا سالهاي بسيار از ايرانشهر رخت بر بست و نشانی از ناخشنودی و دادخواهی ديده نشد .
 
برگرفته از برگه 33 کتاب سیر الملوک از خواجه نظام الملک توسی
به ویرایش تیرداد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: